Pluvia

pluvia در زبان لاتین یعنی باران

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

17.

خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم. خواب نمیرم.

یک ماهه که خواب نمیرم.


۱۷ دی ۹۴ ، ۰۲:۳۰

16.and i'm dreamless

 You were the parallel universe i always wanted..

۱۲ دی ۹۴ ، ۰۷:۲۰ ۰ نظر

15.

..I'm not even the hero of MY story


..i'll be your's

۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۹ ۱ نظر

14.

مثلِ تریس که تفنگُ برمیگردونه و میزاره روى پیشونى خودش..

۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۹ ۰ نظر

13.

استادِ یکى از بخشامون یه خانوم حدوداً ٣٥ ساله ست که حالات ملیح و قشنگى ام داره اتفاقا. دخترونگى داره انگار.. یادمه یه بار بین قفسه هاى کتابخونه وایسادم و گوش کردم به حرف زدنش با مسئول کتابخونه چون لحنش خیلى به دلم نشست و قشنگ بود.

بچه هاى ترم بالایى همیشه شکایت میکنن که این استاد با دخترا اصلا خوب تا نمیکنه و دلیلشم اینه که ازدواج نکرده لابد و این حرفا! 

امروز فهمیدم که جوونیاش عاشق شده.. و خانواده ش نزاشتن.. نشده..

دوست دارم بشنوم داستانشُ.. مطمئنم از تمام این رماناى عاشقانه ى آبکى قشنگ تره.. و دوس دارم این همه سال دلتنگیشُ بغل کنم..

فکر میکردم سر تا پاى دانشکده رم بگردم هیچ کسى رو پیدا نمیکنم که بخوام به داستانش گوش کنم و یه ذره دور باشه از این چارچوب نچسبِ اجتماعى!

 اشتباه فکر میکردم..


+ میبینین آدما مهارت عجیبى دارن تو زشت کردنِ هر چیزى که دمِ دستشونه؟ با قضاوتاى الکى و قلبایى که پر شدن از حسادت و زشتى. 

۰۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۳ ۱ نظر

12.

مثل یه مازوخیست تمام عیار میشینم آرشیوشُ میخونم.

۰۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۹ ۰ نظر

11.

اینسومنیا.


بابام گفت نیت کن و فالُ باز کرد برام. داد دستم. با امیدواری گرفتمش ، یه جور امیدواریِ احمقانه اما قوی. چقدر به نیتم میخورد.. یه جور عجیبی! و چه قدر خوب نبود.. باید خوب میبود میدونی؟ و نبود. لبخند زدم به همه و کتابُ بستم..


امشب یکی از دوستای دبیرستانمم مُرد برام. متنفرم از بحث و دعوا. متنفرم از این مدل آدما با این جنس حرفاشون. گذاشتم بگه و بگه و مُرد برام. تو یه لحظه به حالت ماکزیمم عصبانیت رسیدم و یه نفس بعدش ، فروکش کرد. شبیه فیوز پروندن بود..


فکرم مشغول شده که نکنه من واقعا آدم مزخرفی ام؟ که این آروم پا پس کشیدنام و این حرف نزدنام اینقدر عجیبن؟ نکنه من دیوونه ام و حالیم نیس خودم؟ نکنه اینکه خودمم و تظاهر نمیکنم ایده بدیه؟ 

اصلا با این دنیا جور در نمیام..



دل تنگم.. و هیچ غلطی نمیتونم بکنم در موردش..



ما آدما به اندازه وسعت تمام کهکشانا تنهاییم..

۰۱ دی ۹۴ ، ۰۳:۰۵ ۲ نظر