Pluvia

pluvia در زبان لاتین یعنی باران

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

34. [شلیک گلوله]...the eyes are the windows

اگر از یکی برنجم یا عصبانی باشم ازش ، دیگه نمیتونم تو چشماش نگاه کنم. 
وضعیت اصلا جالب نیست ها! شما فکر کنین مرتب حرف بزنه باهات و تو چشماش نگاه نکنی. طرف سریع میفهمه یه طوری شده و دلخوری!
همکلاسیِ تو لباس رفیقی دارم که یه بار گفته بود " لی لی اگر ازت متنفر باشه کاملا میفهمی." و من یادمه چقدر وقتی اینو شنیدم برام ناخوشمزه بود..
ناخودآگاهه. چشمام وحشتناک لو میدن! همه چیو لو میدن! ینی انگار مستقیم وصلن به احساساتم و من هرچقدرم سعی کنم لبخند بزنم چشمام داد میزنن " فاک یو!" 

و این سخته. مخصوصا برای من که خوشم نمیاد احساساتمو نشون مردم بدم در حالت کلی ، چه برسه به اینکه وقتی حسام میزنه بالا و باید به نظر کول بیام همه چیو لو بدم.


۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر

33. درون من یک هالکِ بنفش مدام غرش میکند

چرا زندگی باید اینقدر ناعادلانه باشه معبودا؟  

تو خودت از اون بالا ما رو مثل مورچه های سرگردون میبینی؟ مثلا دلت نمیشکنه وقتی یه بچه کوچیک تو جنگ همه بچگیشو از دست میده؟ 

نمیفهمم.. یعنی وقتی ما درک کنیم حکمتشو دیگه ناراحت نمیشیم از این همه بدبختی و گریه و تنهاییِ آدما؟

شایدم باید بریم یقه ی حضرت آدمو بگیریم و طلبکار اون بشیم! 


+ کی فکرشو میکرد برادر کوچیکم اینقدر یهویی مرد شه؟ که من با عصبانیت و ناراحتی بشینم غر بزنم براش؟ 


+ چقدر دوست داشتن آدما سخته.. درد آوره!


+ وابستگی خر است.


+ آستانه تحملم شده اندازه مژه های چشمِ مورچه! 


+ i gotta do s.th.. i need to do s.th!


وقتی چند مااه بیکاری ، چه کاری باید انجام بدی که مفید باشه و زندگیتو جلو ببره و از خونه ام دور نگهت داره؟ که وقتی به عقب نگاه کردی بعدش بتونی بگی " زندگیم سعی کرد خودشو تلف کنه ولی من نزاشتم! :) "   سیریسلی!


+ در دفاع از این هالک بنفش خانمان سوز بگم که فقط یه کمی تنهایی و آرامش میخواد.. دور از همه تون! همه چیز. فقط خودش ، قهوه ش ، دفترا و طراحیاش ، خودکاراش و کتاباش. خیلی خواسته سنگینیه؟ آیا؟  البته میدونم تو دنیایی که چیز کارداشیان ها سلبریتی محسوب میشن و ترامپ ممکنه رئیس جمهور کشوری بشه ، هیچ چیز نمیتونه سر جای خودش باشه!

۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۰ ۰ نظر

32. weep not for roads untraveled

میگن نویسنده ها همیشه از زندگی خودشون یا اطرافیان و حسایی که تجربه کردن مینویسن. 

من اما میتونم از حسایی که هیچ وقت تجربه نکردم ، جاهایی که نبودم و آدمایی که ندیدم بنویسم و خیال پردازی کنم.. چون همیشه بهش فکر میکنم.. کتاب میخونم و دنیای موازی میسازم برای خودم.. مدام در حال تصورم.

۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۸ ۱ نظر

31.

از رویاهاتون با هر کسی حرف نزنین

شریک رویاتون میشن.

۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۳۲ ۰ نظر

30.

احساسِ مردگی و پوچی میکنم. و مشکل این نیست. مشکل اینه که دفعه پیش که این حسُ داشتم اصلا اتفاق جالبی نیفتاد! ممکنه به نظر بی ربط بیان ولی یه حسی بهم میگه بی ربط نبودن..

۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۱۳ ۰ نظر

29. ۱۴۶ روز تا پاییز

دیگه تیکترُ دوس ندارم.. خیلی یهویی! 


گرم شده باز. شروع میکنم شمارش معکوسُ.


یوگی کلمه ی خوشمزه ای نیس؟ 


حرکتا یا همون pose های یوگا ام اسمای خیلی جالبی دارن. مثلا corpse pose ( ژستِ جسد) برای آخر یوگاست که دراز میکشی و تمام عضله هاتو شل میکنی و حس میکنی داری توی زمین غرق میشی. به شدت آرامش بخشه!   mountain pose ام قشنگه. احساس نفس کشیدن میده بهت اسمش. 



باید یه آبرنگ بخرم برای خودم. 


۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۴ ۱ نظر