اتاق ساکت بود و از درِ نیمه باز بالکن شب میومد تو اتاق و پخش میشد تو هواش. تو تاریکی به کتابای کتابخونه نگاه کردم و دنبال کتابی گشتم که تو خونه هم داشته باشمش چون مطمئن نبودم کی میتونم کتابشو پس بدم و همین نکته ی کوچیک گلوله ی بزرگ تو گلومو بزرگتر کرد. دراز کشیدم رو تخت کتابو گذاشتم رو شکمم و همین جور که پرده تکون میخورد به صدای آهنگ و همهمه ی پایین گوش دادم.. وسط یه جمع شاد و فضای روشن یه جای تاریک و ساکت پیدا کرده بودم و از دور تماشاچی اون جمع دوست داشتنی بودم ، این دقیقا همون چیزیه که دوست دارم.. توی تخت و شب و تاریکی و ناراحتی خودم فرو رفتم. جایی بودم که واقعا دوست داشتم باشم.. جایی که حس میکردم بودن توش درسته و بهم تعلق نداشت.. کاش که داشت.. تو یه جهان موازی شاید.. گلوله ی لعنتیِ توی گلوم هر آن منتظر ترکیدن بود یا در واقع تو گلوم ترکیده بود و من نمیخواستم اشکام بیرون بیان ، کاش اشکا رو میشد نگه داشت ، کاش بیرون نمیریختن. کتابو باز کردم و شروع کردم به خوندن . هر خطشو که میخوندم بیشتر تعجب میکردم که چطور ممکنه این کتاب اینقدر به موقع و مناسب حال الان من انتخاب شده باشه! قطعا یه تصادف نبود. اون جا و اون لحظه و اون کتاب میتونست ایده آل ترین لحظه ی ناراحت و شکست خورده ی زندگیم باشه و من خوشحال بودم که با وجود اینکه آدم خوب و فوق العاده ای نیستم خدا حواسش بهمه و با اینکه خودم از خودم ناامید شدم ، اون نشده.

اون کتاب تو روزای سخت و مزخرف بعدش وااقعا کمکم کرد و حالا مفهوم این که یه کتاب برای یه نفر اونقدر ارزشمند میشه رو میفهمم. نکته اینجاست که مهم نیست اون کتاب چه قدر قوی یا معروف باشه یا نویسنده خاصی نوشته باشتش ، مهم اینه که جمله هایی رو داشته باشه که بدونن چطور روت تاثیر بزارن و سرِپا نگهت دارن حتی اگه به عقیده بقیه ی ساکنای زمین بی معنی بیاد این موضوع. و قرار نیست این کتابِ مورد علاقه ت باشه حتی چون به هر حال هیچی هری پاتر نمیشه (برای من) اما این کتاب جایگاهِ خودشو داره که به اندازه ی جایگاه کتاب مورد علاقه ت خاص و ارزشمنده


  35 کیلو امید- anna gavalda