همیشه تنها بودنو خیلی دوست داشتم!

اما داستان ازونجا شروع شد که 7 ساله شدم و رفتم مدرسه و غروب روز اول که از خواب بیدار شدم یهو یه حسِ دل گرفتگیِ عمیق و بزرگ تو کل وجودم پخش شد. ترکیبی از احساس تنهاییِ شدید و بی پناهی و ضعیف بودن. حسِ هیچ و پوچ بودن! و اون لحظه به هر چی که فکر کنی یا نگاه کنی به نظرت غمگین ترین چیزیه که میتونه وجود داشته باشه! و این قضیه هر ساله و روزای مختلفی اتفاق میفتاد و خب من از حسایی که نمیتونم کنترلشون کنم خوشم نمیاد! و این بدترش میکرد! از 12 سالگی یاد گرفتم خودمو غرقِ نقاشی و کتاب خوندن کنم که کمرنگ تر شه و تک تک اون ثانیه های کش دارِ میزِرِبل رو یادمه..( معادل فارسیش گویا نبود خب! :D)

فک کنم یه جورایی همون حس غروبای جمعه س که خیلیا شاکی ان ازش فقط اینکه جمعه های من با بقیه متفاوته همم؟

و امروز که باز حسش اومد فکر میکردم واقعا چرا؟ چه چیز مشترکی بین من و لیلیِ 12 سال پیش هس که اون حس قویُ نمیتونم از بین ببرم یا کنترل کنم؟ و ذره ذره تلاشی که کردم تا اینی شدم که هستم اون لحظه که میاد دیگه ارزش نداره.. من باز یه آدم تنها و ضعیف و حقیرم.. انگار که همیشه بام باشه! نمیدونم به خاطر اینه که از اتفاقات جدید میترسم یا واسه اینکه وقتی آدمای زیادی دور و برم هستن و باید باهاشون روابط اجتماعی! داشته باشم. انگار که روحم خسته شه یا سرریز کنه بعدِ اینکه اوضاع دور و برم آروم شه و تنها شم..


+ بیرون برف سنگین میباره و Run از تو هدفون پخش میشه تو گوشام!

+ دقت کردم میبینم نوشته هامو هیچ وقت تموم نمیکنم! نه نتیجه ای نه چیزی که نشون بده تمومه این! و این نشون میده که میتونم بازم حرف بزنم و برمیگرده به همون قضیه ی عدم توانایی در تبدیل فکرام به کلمه ها! تا جاییکه بشه پیش میرم و بعد ".." !

+ امروز فهمیدم مهدان تنها کسی بود که اگه یه روزُ باهاش میگذروندم و هر چقدرم که شلوغ بود اون روز ،  عصرش همچین حسی بم دست نمیداد. مهدان آدمِ خاصیه!