میترسم نکند یک جور جنونِ خفته درونم انتظار میکشد که با جرقه اى بیدار شود و بسوزاند همه ى شخصیتى که ساخته ام را..
که نکند اخلاقم شبیه مادرم شود.. که نکند این حساس بودنم یک روزى لو برود..
خودم خوب میدانم که وقتى حسّ ام بالا بزند هیچ منطقى جلودارش نیست و کنترلم از دستم خارج میشود. انگار که چشم هایم بسته میشوند و هیپنوتیزم میشوم. و بعد که عقلم سر جایش مى آید تازه میفهمم چه عکس العملِ ناخوشمزه اى نشان داده ام.

حالا هم دارم سعى میکنم با چنگ و دندان احساساتم را مهار کنم و منطقى عمل کنم. سعى میکنم از تجربه هاى قبلى ام استفاده کنم و بعد باز ترس بَرَم میدارد که نکند نتوانم.. 

به قولِ آرمینا ، من یه حس گرِ نارا ضى ام. همیشه!