اینسومنیا.


بابام گفت نیت کن و فالُ باز کرد برام. داد دستم. با امیدواری گرفتمش ، یه جور امیدواریِ احمقانه اما قوی. چقدر به نیتم میخورد.. یه جور عجیبی! و چه قدر خوب نبود.. باید خوب میبود میدونی؟ و نبود. لبخند زدم به همه و کتابُ بستم..


امشب یکی از دوستای دبیرستانمم مُرد برام. متنفرم از بحث و دعوا. متنفرم از این مدل آدما با این جنس حرفاشون. گذاشتم بگه و بگه و مُرد برام. تو یه لحظه به حالت ماکزیمم عصبانیت رسیدم و یه نفس بعدش ، فروکش کرد. شبیه فیوز پروندن بود..


فکرم مشغول شده که نکنه من واقعا آدم مزخرفی ام؟ که این آروم پا پس کشیدنام و این حرف نزدنام اینقدر عجیبن؟ نکنه من دیوونه ام و حالیم نیس خودم؟ نکنه اینکه خودمم و تظاهر نمیکنم ایده بدیه؟ 

اصلا با این دنیا جور در نمیام..



دل تنگم.. و هیچ غلطی نمیتونم بکنم در موردش..



ما آدما به اندازه وسعت تمام کهکشانا تنهاییم..