استادِ یکى از بخشامون یه خانوم حدوداً ٣٥ ساله ست که حالات ملیح و قشنگى ام داره اتفاقا. دخترونگى داره انگار.. یادمه یه بار بین قفسه هاى کتابخونه وایسادم و گوش کردم به حرف زدنش با مسئول کتابخونه چون لحنش خیلى به دلم نشست و قشنگ بود.

بچه هاى ترم بالایى همیشه شکایت میکنن که این استاد با دخترا اصلا خوب تا نمیکنه و دلیلشم اینه که ازدواج نکرده لابد و این حرفا! 

امروز فهمیدم که جوونیاش عاشق شده.. و خانواده ش نزاشتن.. نشده..

دوست دارم بشنوم داستانشُ.. مطمئنم از تمام این رماناى عاشقانه ى آبکى قشنگ تره.. و دوس دارم این همه سال دلتنگیشُ بغل کنم..

فکر میکردم سر تا پاى دانشکده رم بگردم هیچ کسى رو پیدا نمیکنم که بخوام به داستانش گوش کنم و یه ذره دور باشه از این چارچوب نچسبِ اجتماعى!

 اشتباه فکر میکردم..


+ میبینین آدما مهارت عجیبى دارن تو زشت کردنِ هر چیزى که دمِ دستشونه؟ با قضاوتاى الکى و قلبایى که پر شدن از حسادت و زشتى.