Pluvia

pluvia در زبان لاتین یعنی باران

اینقد بلند نفس نکش

میدونی؟ فک کنم علت این که کم‌کم جزییات کوچیک و بی‌اهمیت رفتار یه نفر برات رو اعصاب و غیرقابل تحمل میشه اینه که عصبانیتای خیلی کوچیک ، دلخوریای بی اهمیت و همه اینا توی دلت جمع شدن و باعث شدن یه عصبانیت مزمن بگیری از طرف!

اینجوریه که دیگه حتی طرز نگاه کردنشم برات اعصاب خردکنه

شاید..


۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر

i let u to be an asshole

باگ دارم من. یا شاید هم مرتب به پست آدم های خودخواه و عوضی میخورم.
نمیدونم..

نباید فراموش کنم. امروزُ  که تمام مدت فکرم مشغول حرفت بود رو نباید فراموش کنم.


۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۶

پل های مدیسون کانتی

"شش پل اول را به راحتی از روی نقشه پیدا کرد. پل هفتم که رُزمن نام داشت او را کلافه کرد."

۲۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۶ ۲ نظر

دنیای خاکستری

دنیا طبق میل شما نمیچرخه. طبق احساسات یا آرزوها و حتی امید شما هم نمیچرخه. نه که اینا رو ندونم ، خیلی ام خوب میدونم! اما امروز یه دوست قدیمی لابلای حرفای پرت و پلا یه جمله بهم گفت. آخرین کلمه که از دهنش خارج شد اطرافم آروم شد ، رفت روی اسلوموشن و من امیدم به شدت درد گرفت.. زخمی شد..

دنیا طبق میل شما نمیچرخه. چرا؟ چون شما ممکنه بهترین دلیل دنیا رو پیدا کنین برای جنگیدن.. برای رشد کردن و محشر شدن و فک کنین این همونیه که باید باشه!.. مثل یه دوستیِ بزرگ ، یه عشقِ افلاطونی یه باورِ شکست ناپذیر.. و گوش نکنین به حرف اطرافیانتون که میگن باید منطقی و بزرگ و عاقل باشین..

و بعد.. درست ۴ سال بعد بفهمی که درست میگفتن.. که الان تازه اونقد بالغ شده باشی که بفهمی منظورشونو.. و بفهمی که هیچ خوبیِ مطلقی وجود نداره.. هیچ محشری مطلقا محشر نیست.. هیچ سفیدی وجود نداره.. هیچ سیاهی هم! دنیای ما دنیای خاکستریاست.. 


من روزهای زیادی غمگینم به خاطرِ فرصتی که ۴ سال پیش از دست دادم. تنها باری که آرزو کردم ماشین زمان داشتم و برمیگشتم به عقب دقیقا برای همین موضوع بود..

و امروز فهمیدم چی باعثش شده.. یکی از داشته های زندگیم که بهش افتخار میکردم باعثش شده.. حقیقتِ خاکستری مشت زد توی صورتم و پرتم کرد روی زمین..


حالا من دیگه نمیدونم چی برام مقدسه و چی ارزش جنگیدن داره

سفیدی یا سیاهی ارزش جنگیدن داره اما خاکستری؟

خاکستری نه..

۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۷ ۱ نظر

47.

فک کنم تقصیر توئیتره آپ نکردم
birdy - let it all go  گوش میکنم. به دخترِ نقاشی شده روی دفترم نگاه میکنم که کنار پنجره‌ی قطار با چمدونش وایساده و باد میپیچه تو موهاش..

۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۳۹ ۰ نظر

hang in there lil

i'll be fine. i'll be fine. i'll be fine. i'll be fine. i'll be fine

 i'll be fine. i'll be fine. i'll be fine. i'll be fine. i'll be fine. i'll be fine. i'll be fine.


i know i will.. :) 

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۷

to remind myself

He took little pieces of me, little pieces over time, so small I didn't even notice, you know? He wanted me to be something I wasn't, and I made myself into what he wanted. One day I was me Cristina Yang, and then suddenly I was lying for him, and jeopardizing my career, and agreeing to be married and wearing a ring, and being a bride. Until I was standing there in a wedding dress with no eyebrows, and I wasn't Cristina Yang anymore. And even then, I would've married him. I would have. I lost myself for a long time.


And now that I'm finally me again, I can't. I love you. I love you more than I loved Burke. I love you. And that scares the crap out of me because when you asked me to ignore Teddy's page, you took a piece of me, and I let you. And that will never happen again


grey's anatomy

۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۷ ۰ نظر