Pluvia

pluvia در زبان لاتین یعنی باران

3.

آدم باید بتونه از مقدساتِ  شخصیتی ش دفاع کنه.


 ینی چیزایی که تا عمق وجودت رخنه کردن و درونی ترین تاثیرا رو روت گذاشتن..

۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر

2. حس های غروب جمعه ای

همیشه تنها بودنو خیلی دوست داشتم!

اما داستان ازونجا شروع شد که 7 ساله شدم و رفتم مدرسه و غروب روز اول که از خواب بیدار شدم یهو یه حسِ دل گرفتگیِ عمیق و بزرگ تو کل وجودم پخش شد. ترکیبی از احساس تنهاییِ شدید و بی پناهی و ضعیف بودن. حسِ هیچ و پوچ بودن! و اون لحظه به هر چی که فکر کنی یا نگاه کنی به نظرت غمگین ترین چیزیه که میتونه وجود داشته باشه! و این قضیه هر ساله و روزای مختلفی اتفاق میفتاد و خب من از حسایی که نمیتونم کنترلشون کنم خوشم نمیاد! و این بدترش میکرد! از 12 سالگی یاد گرفتم خودمو غرقِ نقاشی و کتاب خوندن کنم که کمرنگ تر شه و تک تک اون ثانیه های کش دارِ میزِرِبل رو یادمه..( معادل فارسیش گویا نبود خب! :D)

فک کنم یه جورایی همون حس غروبای جمعه س که خیلیا شاکی ان ازش فقط اینکه جمعه های من با بقیه متفاوته همم؟

و امروز که باز حسش اومد فکر میکردم واقعا چرا؟ چه چیز مشترکی بین من و لیلیِ 12 سال پیش هس که اون حس قویُ نمیتونم از بین ببرم یا کنترل کنم؟ و ذره ذره تلاشی که کردم تا اینی شدم که هستم اون لحظه که میاد دیگه ارزش نداره.. من باز یه آدم تنها و ضعیف و حقیرم.. انگار که همیشه بام باشه! نمیدونم به خاطر اینه که از اتفاقات جدید میترسم یا واسه اینکه وقتی آدمای زیادی دور و برم هستن و باید باهاشون روابط اجتماعی! داشته باشم. انگار که روحم خسته شه یا سرریز کنه بعدِ اینکه اوضاع دور و برم آروم شه و تنها شم..


+ بیرون برف سنگین میباره و Run از تو هدفون پخش میشه تو گوشام!

+ دقت کردم میبینم نوشته هامو هیچ وقت تموم نمیکنم! نه نتیجه ای نه چیزی که نشون بده تمومه این! و این نشون میده که میتونم بازم حرف بزنم و برمیگرده به همون قضیه ی عدم توانایی در تبدیل فکرام به کلمه ها! تا جاییکه بشه پیش میرم و بعد ".." !

+ امروز فهمیدم مهدان تنها کسی بود که اگه یه روزُ باهاش میگذروندم و هر چقدرم که شلوغ بود اون روز ،  عصرش همچین حسی بم دست نمیداد. مهدان آدمِ خاصیه!


۱۴ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۴ ۰ نظر

1.

اتاق ساکت بود و از درِ نیمه باز بالکن شب میومد تو اتاق و پخش میشد تو هواش. تو تاریکی به کتابای کتابخونه نگاه کردم و دنبال کتابی گشتم که تو خونه هم داشته باشمش چون مطمئن نبودم کی میتونم کتابشو پس بدم و همین نکته ی کوچیک گلوله ی بزرگ تو گلومو بزرگتر کرد. دراز کشیدم رو تخت کتابو گذاشتم رو شکمم و همین جور که پرده تکون میخورد به صدای آهنگ و همهمه ی پایین گوش دادم.. وسط یه جمع شاد و فضای روشن یه جای تاریک و ساکت پیدا کرده بودم و از دور تماشاچی اون جمع دوست داشتنی بودم ، این دقیقا همون چیزیه که دوست دارم.. توی تخت و شب و تاریکی و ناراحتی خودم فرو رفتم. جایی بودم که واقعا دوست داشتم باشم.. جایی که حس میکردم بودن توش درسته و بهم تعلق نداشت.. کاش که داشت.. تو یه جهان موازی شاید.. گلوله ی لعنتیِ توی گلوم هر آن منتظر ترکیدن بود یا در واقع تو گلوم ترکیده بود و من نمیخواستم اشکام بیرون بیان ، کاش اشکا رو میشد نگه داشت ، کاش بیرون نمیریختن. کتابو باز کردم و شروع کردم به خوندن . هر خطشو که میخوندم بیشتر تعجب میکردم که چطور ممکنه این کتاب اینقدر به موقع و مناسب حال الان من انتخاب شده باشه! قطعا یه تصادف نبود. اون جا و اون لحظه و اون کتاب میتونست ایده آل ترین لحظه ی ناراحت و شکست خورده ی زندگیم باشه و من خوشحال بودم که با وجود اینکه آدم خوب و فوق العاده ای نیستم خدا حواسش بهمه و با اینکه خودم از خودم ناامید شدم ، اون نشده.

اون کتاب تو روزای سخت و مزخرف بعدش وااقعا کمکم کرد و حالا مفهوم این که یه کتاب برای یه نفر اونقدر ارزشمند میشه رو میفهمم. نکته اینجاست که مهم نیست اون کتاب چه قدر قوی یا معروف باشه یا نویسنده خاصی نوشته باشتش ، مهم اینه که جمله هایی رو داشته باشه که بدونن چطور روت تاثیر بزارن و سرِپا نگهت دارن حتی اگه به عقیده بقیه ی ساکنای زمین بی معنی بیاد این موضوع. و قرار نیست این کتابِ مورد علاقه ت باشه حتی چون به هر حال هیچی هری پاتر نمیشه (برای من) اما این کتاب جایگاهِ خودشو داره که به اندازه ی جایگاه کتاب مورد علاقه ت خاص و ارزشمنده


  35 کیلو امید- anna gavalda










۲۰ مهر ۹۲ ، ۱۳:۱۴ ۰ نظر