صبح سردی بود. صبح سرد و بی ابر. صندلی عقب تاکسی کنار در فشرده شده بودم و کتابم روی پام باز بود..

« شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان میگویند ، فقط به خودشان: "آیا من حق اشتباه کردن دارم؟" فقط همین چند واژه..

شهامت نگاه کردن به زندگی خود از روبرو ، و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن ، همه چیز را زیر و رو کردن..

شهامت با خود روبرو شدن. دست کم یک بار در زندگی. رو به رو با خود. تنها با خود. همین.

"حق اشتباه" ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها.. اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد؟

چه کسی جز خودت؟

.. »

بی اختیار دست کشیدم از خوندن و خیره شدم به بیرون پنجره تاکسی.. صدای خانم تو رادیو ساعت ۸ و ۴۴ دقیقه و۴ ثانیه صبح روز پاییزی پنج شنبه رو اعلام کرد و من میرفتم به سمت روزمرگی ای که غرقم کرده بود ، هیچ وقت دوستش نداشتم و شهامت شکستن و فرار کردن ازشو نداشتم..


+ چند ساعت بعد تو یه کتابفروشی کوچیک بلاخره در انتظار گودو رو پیدا کردم. و بعد پیکسلی که انگار منو صدا کرده بود تا اون کتابفروشی تقریبا نامرئی.

« درد آدم ها را تغییر میدهد. »