عصره.

همه خوابن. من بیدارم. خروار درس و کار و تنبلی هام اجازه ی خواب نمیده! 

پرده ها رو دونه دونه میبندم و خونه تاریک میشه.. فقط لای یکی رو باز میزارم که بتونم ببینم. زیر لب آهنگی که از ظهر توی ذهنم گیر کرده رو زمزمه میکنم و دونه های قهوه رو میریزم تو آسیاب..

تا قهوه آماده بشه حدوداً ١٠ دقیقه وقت دارم. میشینم روی صندلیِ روبروی شومینه و " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" میخونم. پاهام کم کم گرم میشن و ته نشین میشم تو تنهاییِ خوشمزه خودم.. غرق کتابم که بوی قهوه رو میشنوم..

کتابُ  میبندم.